کارگران مشغول کارند!

آهسته برانید

آهسته برانید

کارگران مشغول کارند!

همه نوشته های این وبلاگ را از کارگاه ذهنم دزدیده ام. درست همان لحظه ای که مشغول کار بوده! جای دیگری آنها را منتشر نکنید... (لــطفا)
همگی به روح اعتقاد دارید که؟

Last Comments
Author

وصیت نامه یک کارفرما

آقا من اگه مردم من رو ببرید خارج دفن کنید. چیه؟ چرا اینطور نگاه میکنین؟ چرا توهین میکنی؟ وطن فروش کدومه؟  مثل این که نگرفتی موضوع رو. یه کم صبر کن بهت توضیح میدم. هی.... از وبلاگ خارج نشو..... وایسا می گم الان.... می دونی شما که غریبه نیستی با این وضع خراب بازار کار و این چندر غاز حقوق هر چی فکر می کنم میبینم اینجا نمی تونم قبر گیر بیارم. نمی دونم بر اساس کدوم قانون یه قبر فکسنی بای X ملیون پولش باشه؟ آخه چه جوری حساب میکنن؟ مگه چقدر هزینه میشه برای یک قبر؟ چقدر خدمات می دین؟ بابا به خدا اون قدر زمین رو تو مرکز خرید های بالای شهر  میشه با قیمت کمتر خرید.  وقتی میخواستم این پست رو بنویسم گفتم اول یه تحقیقی کرده باشم که الکی حرف نزده باشم. رفتم تو سایت یه قبرستون به اسم " Forest Hills " و هزینه های کفن و دفن و خدمات خاکسپاری رو نگاه کردم. آقا هر چی بگم کم گفتم. فقط کافیه ویدئویی که تو صفحه اول هست رو ببینید. 1000 بار آرزوی مرگ می کنید. باور ندارین. پس نگاه کنید. بعد به قسمت خدمات کفن و دفن رفتم و دیدم اونها هم مثل ما قبرستوناشون بالا شهر و پایین شهر داره و اقامت جناب میت در پایین شهر 3،950 دلار و در بالا شهر از 4،950 تا 6،950 دلار برای جناب میت که نه، برای خانواده آن مرحوم مغفور هزینه داره. برای پرداخت اقساطی هم میتونید 33% رو نقد و ما بقی رو در 18 ماه بدون بهره پرداخت کنید. قیمت دلار در این لحظه دارم این پست رو می نویسم 31،330 ریال می باشد و به عبارتی یک قبر در پایین شهر قبرستان مذکور هزینه اش می شود 12،375،350 تومان. حالا یکی میخوام که بره تو همین پایتخت خودمون یه قبر با این قیمت پیدا کنه. طبقه چهارم و پنجم و ششم و هفتم هم باشه قبوله. پس حالا به من حق بدین که درخواست کنم اگر روزی مردم من رو ببرین خارج دفن کنید. (منظورم از خارج همون قبرستان یاد شده می باشد) نبرید من بندازید تو رودخونه سند بگین بفرما اینم خارج. گفته باشم. فقط نگران یه چیزم این که هزینه ایاب و ذهاب شما سروران به سر مزار جهت شادی روح اینجانب یه کم زیاد میشه که البته شاید قبرستونه WiFi هم داشته باشه. اونطوری دیگه می تونید با خیال راحت از منزل خودتون و با فشردن چند دکمه روح بنده را شاد بفرمایید.

پ.ن: خداییش عجب قبرستون باصفایی.                                                                                    پ.ن: قبرستون یا قبرستون

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام. این اولین نوشته من در این سرویس هستش و نمیدونم دقیقا چی باید بنویسم. البته این رو هم بگم که هدفم از نوشتن این پست بیشتر آشنایی با محیط کاربری blog.ir ‌هستش. فعلا که چیز خاصی به ذهنم نمی رسه... شاید برای شروع یه اسباب کشی کردم... یه سری نوشته تو یه کارگاه دیگه دارم میارمشون اینجا. راستی کسی خاور نداره اینجا؟ نیسان هم قبوله البته فقط آبی.

خدا در همین نزدیکیست...

تا حالا خدا رو شکر کردین؟ برای چه چیزهایی؟ شکر نکردین؟! چرا؟ حالا فرقی نمی کنه که جواب مثبت و یا منفی باشه... فقط عنوان کنید دلایل و چیزهای که برای اون خدا رو شکر کردین و یا نکردین چه چیزهایی بوده و یا هست؟

لطف کنید جواب این سوال رو تو قسمت نظرات بگذارید. می خوام یه مطلب بنویسم که به نظر شما نیاز دارم برای مستند بودن مطلبی که می خوام بنویسم. خیلی خیلی ممنون از همکاریتون.

پ.ن: در ضمن یه خواهش دارم از همه که صادقانه به این سوال جواب بدن. اگر هم خواستید آدرس نگذارید که راحت تر باشید.

اندر احوالات تنبان های چسبان پایتخت...

روزی روزگاری در این مکان دستنوشته ای بود به قلم بنده در باب تنبان های چسبان که به دلایل نا معلومی مفقود! گردید. این تنبانها از بلاد خارجه و توسط میرزا قلی خان قاچاقچی و پسران وارد شهر طهران گشته بود. میرزا قلی خان و پسران که پیش از این به امر واردات کالاهای اساسی منجمله سیگار و سقز و تنباکوی معطر و غیره مشغول بودند در یکی از سفرها ی خارجه این تنبان را در سر یکی از فلکه های فرانسه بر تن یک بانوی فرنگی دیده و پسندیده و چند ثوب را به عنوان سوغات فرنگ جهت عهد و عیال می آورند که هم اهل منزل نو نوار گردند و هم روابط عاطفی بین زوجین تحکیم گردد. (به گفته فرنگی ها این تنبان ها موجب تحکیم بنیان خانواده و روابط فی ما بین زن و شوهر می گشت) اما اما منزل میرزا قلی خان (منزل همان عیال می باشد) یک روز این تنبان چسبان را به قصد فخر فروشی پوشیده و به نزد جاری خود روانه گشت. و در حین روانه شدن با تنبان چسبان، چشم مردمان به تنبان و محتویات افتاده، بسیار مسرور میگردند. وبا خود می اندیشند که چه تنبان فاخر و زیبایی! پس با شتاب و عجله به زیر زمینهای خود در حوالی کوچه برلن رفته  بساط دوخت تنبانها را فراهم نموده و انواع و اقسام آن را به قیمتی کمتر از مشابه خارجی تولید کرده و کار را بدانجا رساندند که میرزا قلی خان و پسران دست از قاچاق کشیده و روی به صادرات این تنبانها از طهران به سایر بلاد  خارجه آوردند. خیل عظیمی از بانوان نیز دو جین، دو جین از این تنبانها خریده و تا می توانستند عکس گرفته و در کتاب چهره! منتشر نمودند و خود را در معرض دید قرار داده تا بلکم با یاری از ویژگی ایجاد مهر و علاقه این تنبانها به مراد دل خو که همانا همسری خوب وشایسته بود برسند.

دبلیو دبلیو دبلیو دات بازار شام دات آی آر

برگرفته از یک داستان واقعی(همون پستی که حذف شد)

چند روز پیش دنبال یک آهنگ و یک موزیک پلیر برای مرحوم مغفور  وبلاگ قبلی می گشتم. مراجعه کردم جناب گوگل و چیزی را که می خواستم توی معده ایشان! تایپ کردم تا شاید معده جناب گوگل! کاری برایم بکند( به این مغز که امیدی نیست / به دوستان نیز همینطور ). وقتی نام چیزهایی را که میخواستم توی معده جناب گوگل تایپ کردم جناب گوگل در کسری از ثانیه هزاران مورد شبیه به نوشته های من را برایم پیدا کرد و آنجا بود که با خودم فکر کردم اگر یک معده مثل معده جناب گوگل! توی این سر من بود. الان عکس من تو چه دانشگاه ها و چه محافل علمی ایی بود! بگذریم. حالا من مانده بودم و کلی نوشته سرمه ای و سبز و مشکی. در همه جملات هم پسوند (...ینها) به شدت یه چشم میخورد. بهترینها، جدیدترینها، بهترینها و نایاب ترینها و صد نوع دیگر ترینها که اگر بخواهم همه را بنویسم تا صبح طول می کشد. روی یکی از آنها کلیک می کنم که [ف][ی][ل][ت][ر] (ببین آدم را به چه کارهایی وا میدارن) است بعد می روم سراغ یکی دیگر و به امید یافتن چیزی که می خواستم. اول که سایت باز می شود شک می کنم به جناب گوگل و بر میگردم به صفحه قبل، چک می کنم که ببینم من اشتباه نوشتم یا جناب گوگل، ولی نه هم من متن را درست نوشته بودم و هم جناب گوگل کار خودش را درست انجام داده بود. مجددا به صفحه مذکور مراجعه کردم. ابتدا تبلیغ یک ساعت خفن است با جنس استیل ضد حساسیت و شیشه ضد خش و خاصیت ضد آب بودن تا انتهای گودال ماریانا . قیمتش هم فقط 25000 تومان است. کمی پایین تر عینک خلبانی در 16,000,000 رنگ موجود است. قیمت؟ مفت... 18000 تومن. بعد نوبت به لیزر سبز است که توانایی منفجر کردن پهپاد را هم دارد! بعد گیره کوچک کننده بینی است و کمی پایین تر جدیدترین و مفید ترین ابزاری که در کل کهکشان راه شیری می توانید پیدا کنید قرار دارد. "ت?رکمان حرفه ا? سنگ انداز ?دک دار اصل" (لال شوم اگر یک کلمه اش را پس و پیش کرده باشم) بعد از این دستاورد مهم و مدرن بشری چراغ خواب لاک پشتی قرار دارد و کمی پایین تر مانتو فروشی است و همه نوع مانتو با نامهای نسترن و سمانه و گلی و ملودی و ژینا و خلاصه هر نوع اسمی به فروش می رسد و این امکان را به مشتری می دهد که مانتویی با نام خود انتخاب کند! و بالاخره یک عکس از خواننده و یکی دو تا لینک در زیرش. خوشحال و خندان از این که این سفر به اعماق وب! پایان یافته روی یکی از لینکها کلیک می کنم که باز برمیگردم به اول همین صفحه کذایی، روی دیگری کلیک می کنم یک صفحه pop up من را هدایت می کند به یک شبکه اجتماعی داخلی، روی عکس کلیک می کنم با پیغام File or directory not found مواجه می شوم. به کل منصرف می شوم و با چند کلمه انگلیسی ایی که بلدم توی معده جناب گوگل مجددا نام آهنگ را می نویسم. و در یک سایت با تایپ نام آهنگ و سه کلیک (باور کنید سه کلیک) آهنگ مورد نظر را دانلود می کنم. و به این فکر می کنم که چرا باید اینطور باشد. چرا در همه چیز به تنها موردی که توجه نمی کنیم فرهنگ آن چیز است. خب شما که می خواهی ت?رکمان حرفه ا? سنگ انداز ?دک دار اصل بفروشی چرا ادعا می کنی سایت دانلود آن هم از نوع بهترین و به روز ترین و ... هستی؟ ت?رکمان حرفه ا? سنگ انداز ?دک دار اصل!!!!

...!!!?Who will support us

تو چند روز آینده کاملش می کنم....

آن واحد صنفی به دلیل تخلف تا اطلاع ثانوی پلمپ می باشد!!!

شلوارها را یکی دوخت و دیگری هم فروخت و خیلی ها خریدند و آب از آب تکان نخورد. کرم حلزون و ماهیتابه فضایی و کتانی جادویی! هم همینطور. همچنان دم افطار بساط تبلیغ خوراکی ها پا یرجاست. آدم دلسرد می شود از نوشتن با این اتفاقات. یعنی فقط وبلاگ من قوانین را زیر پا گذاشته بود؟ خب حالا یکی بگوید کجا موردی عنوان شده که مغایر قوانین بوده؟ نمیدانم چرا جواب نمی دهند؟!!! کاش کسی بود که پاسخ میداد به سلولهای که در کارگاه ذهنم اعتصاب کرده و منتظر جواب هستند. کاش می دانستم چه چیزی نوشته ام که تخطی از قوانین بوده است. کاش این قانون که از آن یاد می شود در باره همه اجرا می شد. یک سری از سایتها و وبلاگها را که آدم می بیند خودش خجالت می کشد از بس مطالب توهین آمیز با پست ترین ادبیات در آنها بیان شده و همچنان پا برجا و استوار خزعبلات خود را منتشر می کنند. اگر در جایی از نوشته هایم به کسی یا گروهی توهین کرده ام( که فکر نمی کنم اینچنین باشد) مطمئنا پاسخگو خواهم بود. و اگر ببینم واقعا از قانون و قوانین موجود تخطی کرده ام اشتباه خودم را خواهم پذیرفت و از کسانی که به آنها به هر نحوی بی احترامی و یا توهین شده عذر خواهی خواهم کرد. ولی این که اینطور وبلاگ بی هیچ اطلاع رسانی مسدود شود و پس از آن هم علی رغم درخواست بنده برای توضیح درباره این موضوع هیچ پاسخی از طرف مدیران بلاگفا دریافت نگردیده با اخلاق حرفه ای مغایرت دارد. 

توضیح

دوستان عزیز به علتی نامعلوم وبلاگ قبلی توسط بلاگفا مسدود شده. فعلا اینجا مینویسم تا ببینم مکاتباتم با بلاگفا نتیجه میده یا نه.

لالا لالا گل زیره / چرا خوابت نمی گیره؟

این که حق چیست و کدام است، این که حق با کیست، این که کدام کار درست است یا درست نیست، هیچ کدام را نمی دانم. شاید هیچ وقت هم نفهمم (البته در این مورد همه می دانیم که حق با کیست و چه ظلمی دارد در حق فلسطینی ها می شود) ولی یک چیز را خوب می فهمم هر کس برای خودش حقی دارد. حتی یک کودک هم برای خودش حقوقی دارد. حق یک کودک بازی کردن است. خندین و دویدن و شادی کردن است. لبخند پدر حق یک کودک است، نوازش مادر حق یک کودک است. نیاز یک کودک چیز خیلی بزرگی نیست، یک عروسک کاموایی که مادر بزرگ برایش بافته گاهی می شود همه دنیایش. این که بغلش کند و برایش حرف بزند، نوازشش کن و تمرین روزهای آینده مادر شدنش را بکند. حق یک کودک چیز زیادی نیست. گاهی فقط یک لبخند و گاهی هم یک شکلات. همین چیزهای به ظاهر کوچک برای یک کودک خیلی بزرگ است. کودکان مثل ما نیستند. نگاه به جثه کوچکشان نکنید. دلشان خیلی بزرگتر از من و شماست. حق کسی با این دل بزرگ دوست داشتن است. حق یک کودک داشتن امنیت است،امید است. حقش این است که وقتی با عروسک کاموایی اش خوابید با این امید بخوابد که فردا صبح که بابا از سر کار می آید برایش کفش تق تقی می خرد. امید به آینده حق کودک است. زندگی حق کودک است. کودکی که نه کینه می فهمد چیست نه دشمنی. کودکی که همه را دوست دارد. کودکی که هر جا تو را می بیند می خندد و گاهی هم زبانش را در می آورد و در آخر برایت دست تکان می دهد. حق همه کودکان جهان عشق است. ولی بعضی ها نمی دانند انگار کودک از جنگ می ترسد، از بمب و موشک و گلوله می ترسد. انگار نمی دانند که خواب کودک شیرین است. نمی دانند حق کودک گلوله نیست، چاقوی سلاخی نیست. نمی دانند که حق کودک تماشای جنازه خواهر و برادر و پدرش نیست، نمی دانند کودک دلش برای مادرش تنگ می شود. نمی دانند کودک دلش نازک است. نمی دانند کودک امنیت می خواهد. باز هم می گویم من نمی دانم چه چیز درست است و چه چیز غلط. فقط این را می دانم که حق کودک گلوله نیست... 

کــــــلیک کـــــنید

معذرت می خوام که عکسها خوشایند نیست

این عمو سهرابه، تو جنگ شهید شد...

قدیم تر ها توی هر خونه یه آلبوم عکس بود. و شاید هم بیشتر. یه آلبوم مخصوص عروسی، یکی مال بچه و سیر تکاملش، از عکسهای بی ریخت روزهای اول تولد گرفته تا عکسهای بدون دندون و بانمک روزهای اول مدرسه. یکی هم مال دوران سربازی پدر خونواده و دوستای دوران مجردیش، با موهای فرفری و شلوارهای پاچه گشاد دور میدون آزادی که از وسط به بعد اون موهای فرفری و شلوار پاچه گشاد جای خودشو داده به سر تراشیده و پوتین و لباس خاکی و جای میدون آزادی و ماشینهای دورش  خاکریزه و سنگر و تانک و اسلحه. جلد آلبوم ها هم که یا عکس گل لاله روش بود و یا عکس دو تا بره سفید که این دومی بیشتر واسه آلبوم بچه ها استفاده می شد. از بچگی عاشق تماشای آلبوم عکس بودم. اگر چه بنا به دلایلی تو خونه ما آلبوم عکس کاملی پیدا نمی شد. آلبوم عکس واسه من حکم یه دنیا رو داشت. یه دنیا که حتی کسایی هم که بین ما نبودن توش حضور پر رنگی داشتن. یه دنیای بزرگ مثل دنیای خودمون و شاید هم بزرگتر. آخه تو دنیای ما وقتی یک روز می گذشت دیگه گذشته بود. دیگه هیچ کس دستش هم بهش نمی رسید. ولی من خودم بارها توی آلبوم روزای خیلی خیلی دور رو لمس کرده بودم. از نزدیک جوونیهای مادر بزرگ رو دیده بودم. جوونیهای بابام وقتی هنوز رو صورتش گرد پیری ننشسته بود. و کودکی های خودم رو. روزهایی که سخت دلتنگشونم. تازه اینا همه خوبی های آلبوم نبود. یه خوبی دیگش این بود که وقتی یه دوست یا یه فامیل میومد خونه آدم. قبل از هر چیزی چند تا آلبوم واسش می آوردی و با آب و تاب تک تک عکسها رو بهش نشون می دادی. آلبوم رو ورق می زدی و روزها و سالها می گذشت و می گذشت. تو چند دقیقه همه خاطرت گذشته از جلوی چشمات می گذشت. بادیدن بعضی عکسها می خندیدی، گاهی غمگین می شدی و گاهی حسرت می خورددی. حسرت بودن کسی که تو عکس بهت لبخند می زد ولی دیگه پیشت نبود. آلبوم خیلی خوبی های دیگه داشت. یکی دیگش این که وقتی تو کمد خونت بود ترس اینو نداشتی که یه دفعه همه اطلاعاتش پاک بشه. اگه خونت آتیش نمی گرفت یا که دزد به خونت نمی زد برای همیشه همه خاطراتت کنارت بودن. همه عزیزات کنارت بودن. نگران این نبودی که یکی با بلوتوث دنیای قشنگ تو رو پخش کنه بین مردم شهر. آلبوم خیلی خوب بود. چیزی که الان تو کمتر خونه ای پیدا میشه. آدم دلش تنگ میشه گاهی واسه اون قدیما. دلش می خواد عکس عزیزش رو بغل کنه، محکم فشار بده رو سینش و باهاش حرف بزنه. حالا هر چقدر هم که وی چت و وایبر و جملک و فیس بوک و توییتر اومده باشه باز آدم دلش می خواد عکس عزیزاش رو بچسبونه رو آینه وسط ماشینش. دلش می خواد کیف پولش روکه باز میکنه عکس خانمش رو ببینه که داره نگاهش می کنه. عکس( نه این عکسهایی که تو موبایلامون هی اینور و اونور میکنیم) از نوع چاپ شده انگار داره نسلش منقرض می شه. و من بد جور دلم برای عکس و البومی که هرگز نداشتیم تنگ میشه...